کد مطلب:231488 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:192

دلالات و خوارق عادات حضرت رضا
106- محمد بن عبدالله گوید: در خدمت حضرت رضا علیه السلام بودم، تشنگی مرا فراگرفت، من دوست نداشتم در مجلس آن حضرت آب طلب كنم.

در این هنگام امام علیه السلام آب خواست و مقداری از آن را نوشید و بقیه را به من مرحمت كرد و فرمود: ای محمد بخور كه آب سردی است، من آب را گرفته و خوردم.



[ صفحه 370]



107- محمد بن فضیل گوید: خدمت حضرت رضا علیه السلام رسیدم و از چیزهائی از او پرسیدم، و غفلت كردم در مورد «سلاح» از وی سئوالی بكنم، از مجلس آن حضرت بیرون شدم و نزد ابوالحسن بن بشیر رفتم.

ناگهان غلام امام رضا علیه السلام آمد و نامه ای از آن حضرت به من داد، در نامه به من نوشته بود: من مانند پدرم هستم و از پدرم ارث می برم، هر چه در نزد او بود نزد من هم هست.

108- عبدالرحمان بن ابی نجران گوید: در نامه حضرت رضا علیه السلام كه به یكی از اصحاب خود نوشته بود خواندم:

ما هر گاه شخصی را مشاهده كنیم حقیقت ایمان و یا حقیقت نفاق را در او مشاهده می نمائیم.

109- عمر بن یزید گوید: به حضرت رضا علیه السلام عرض كردم: من از پدرت مسئله ای پرسیدم و اینك در نظر دارم همان مسئله را از شما هم بپرسم.

فرمود: چه می خواهی بپرسی؟ گوید: گفتم: علم رسول خدا صلی الله علیه و آله در نزد تو هست؟ و آیا تو دارای علم اوصیاء و كتب آنها هستی؟

فرمود: آری هر چه در نظر داری بپرس.

110- ریان بن الصلت گوید: در خراسان در خانه حضرت رضا علیه السلام بودم، به معمر گفتم: می خواهم از سید من بخواهی یك دست لباس از لباسهای خود را به من مرحمت كند و از درهم هائی كه به نام او سكه زده شده به من بدهد.

معمر گفت: من پس از سئوال شما خدمت آن حضرت رسیدم قبل از اینكه درباره شما آغاز سخن كنم فرمود:

ای معمر آیا ریان میل ندارد ما از جامه های خود او را بپوشیم و از دراهم خود به او بدهیم؟!



[ صفحه 371]



گوید: گفتم: سبحان الله او چند لحظه پیش همین درخواست را از من می كرد، حضرت رضا علیه السلام خنده اش گرفت و فرمود: مؤمن موفق است، بگو نزد ما بیاید.

ریان گوید: معمر مرا خدمت آن جناب برد، من سلام كردم حضرت جواب سلام مرا داد، سپس دو جامه از جامه هایش به من مرحمت فرمود، هنگامی كه از محضرش برخواستم سی درهم در دستم گذاشت.

111- ابونصر بزنطی گوید: با حضرت رضا علیه السلام در مسجد محله معاویه وعده گذاشته بودیم، حضرت به مسجد تشریف آوردند و بر حاضرین سلام كردند، سپس فرمودند:

هنگامی كه حضرت رسول صلی الله علیه و آله از دنیا رحلت كردند مردم خواستند نور خدا را خاموش كنند، و لیكن خداوند توطئه آنها را درهم كوبید و نور خود را تمام كرد، و حجت خود را آشكار ساخت.

اكنون علی بن ابی حمزه می خواهد نور خدا را خاموش كند و از وفات ابوالحسن كاظم علیه السلام سوءاستفاده نماید، و لیكن خداوند توطئه های او را از بین می برد و حجت خود را به آخر می رساند.

خداوند شما را به موضوعی راهنمائی كرده كه دیگران آن را درك نكردند اینك خداوند را سپاسگزار باشید جعفر می گفت: ایمان یا ثابت است، و یا عاریه.

112- عبدالله بن مغیره گوید: من از واقفیه بودم و در همین حال عازم حج شدم، هنگامی كه وارد مكه شدم در دلم اضطرابی پدید آمد، به ركن ملتزم ملتجی شدم و از خداوند متعال درخواستم كه مرا به بهترین ادیان راهنمایی كند.

در این هنگام در خاطرم افتاد كه خدمت حضرت رضا علیه السلام بروم، عازم



[ صفحه 372]



مدینه شدم و خود را به در منزل آن حضرت رسانیدم.

غلام امام رضا در خانه بود گفتم: به مولایت بگو مردی از اهل عراق در خانه است.

در این هنگام فریاد او را شنیدم كه می گفت: ای عبدالله بن مغیره وارد شوید، من وارد منزل شدم هنگامی كه چشمش به من افتاد فرمود: خداوند متعال دعای تو را مستجاب كرد و تو را به طرف دین خود هدایت فرمود.

من پس از شنیدن این سخنان گفتم: گواهی می دهم تو حجت و امین خدا هستی.

113- صفوان بن یحی گوید هنگامی كه ابوابراهیم درگذشت و ابوالحسن علیه السلام سخن گفت، ما از این موضوع ناراحت شدیم و ترسیدیم كه زیانی از ناحیه حكومت متوجه آن جناب گردد.

به حضرت رضا علیه السلام گفته شد تو اقدام خطرناكی كردی و ما ترسناك هستیم كه این مرد سركش و ظالم زیانی به تو برساند.

حضرت رضا علیه السلام فرمود وی هر كاری می خواهد بكند و ضرری از او به من نخواهد رسید.

114- غفاری گوید مردی از اولاد ابورافع غلام حضرت رسول صلی الله علیه و آله به نام «طیس» از من طلب كار بود، وی طلب خود را از من می خواست و بسیار اصرار می كرد و مردم هم از وی حمایت می كردند.

چون جریان را این چنین مشاهده كردم نماز صبح را در مسجد حضرت رسول خواندم و به طرف امام رضا كه در آن هنگام در عریض اقامت داشت روانه شدم.



[ صفحه 373]



هنگامی كه در منزل آن حضرت رسیدم دیدم امام رضا علیه السلام در حالی كه پیراهن سفیدی پوشیده و بر الاغی سوار بود از در بیرون شد.

چون چشمم بر وی افتاد خجالت كشیدم از او سئوالی بكنم، وقتی كه از نزدیك من گذشت ایستاد و به من نگاه كرد، من سلام كردم و گفتم: قربانت گردم غلامت «طیس» از من طلب كار است، و به هر جا رسیده از این موضوع سخن گفته و آبروی مرا برده است.

من گمان كردم حضرت رضا علیه السلام به او سفارش خواهد كرد تا وی از من دست بكشد، و مقدار طلب را به آن جناب نگفتم.

امام امر كرد من در منزل بنشینم تا وی مراجعت كند، من در خانه نشستم تا آن گاه كه مغرب شد من نماز مغرب را خواندم، ماه رمضان بود و من روزه داشتم، دلم تنگ شد و قصد كردم منصرف شوم و به مدینه بازگردم.

در این هنگام حضرت وارد شد و مردم اطراف او را گرفته بودند، و از وی سؤال می كردند، و او هم از صدقات به آنها می داد.

حضرت از جای خود حركت كرد و داخل اطاقی شد سپس بیرون شد و مرا نزد خود فراخواند، من نزدیك رفتم و با او داخل اطاق شدم، او نشست و من هم نشستم، من از ابن مسیب فرماندار مدینه كه با او در این مورد بسیار گفتگو می كردم مطالبی گفتم.

هنگامی كه از سخن گفتن فارغ شدم، فرمود: مثل اینكه افطار نكرده ای، گفتم همین طور است.

دستور دادند برای من طعام آوردند، یكی از غلامان خود را امر كرد با من غذا بخورد.



[ صفحه 374]



چون از افطار فارغ شدم فرمود: متكاء را بلند كن و هر چه در زیر آن هست بردار، من متكاء را برداشته دیدم چند دینار در آن جا هست، آنها را برداشته در آستین خود گذاشتم.

سپس دستور داد چهار نفر از غلامانش با من همراهی كنند و مرا تا منزلم برسانند.

گوید: عرض كردم كه شب گردان ابن مسیب ممكن است مرا با غلامان تو مشاهده كنند و اذیت و آزارم نمایند، فرمود حق گفتی خداوند تو را به طرف حق هدایت كند هرگاه خواستی آنان را برگردان.

چون نزدیك منزلم رسیدم و مطمئن شدم غلامان آن حضرت را برگردانیدم:

هنگامی كه به منزل خود رسیدم چراغ خواستم، و چون به دینارها نگاه كردم مشاهده نمودم چهل و هشت دینار است و بیست و هشت دینار به آن مرد بدهكار بودم.

در آن میان دیناری بود كه می درخشید، او را گرفته نزدیك چراغ بردم و دیدم در آن نوشته شده بیست و هشت دینار قرض شما است. و بقیه هم مال خودت باشد، در این هنگام خداوند را سپاسگزاری كردم.

115- مسافر گوید: هنگامی كه هارون بن مسیب خواست با محمد بن جعفر جنگ كند، حضرت رضا علیه السلام به من گفت: نزد محمد برو و به او بگو فردا خروج نكن، و اگر فردا جنگ را شروع كنی هزیمت خواهی كرد و یارانت هم كشته خواهند شد، اگر از تو پرسید این مطلب را از كجا می گوئی بگو در خواب دیدم.

مسافر گوید: آمدم و جریان را به محمد گفتم، گفت از كجا می گوئی گفتم:



[ صفحه 375]



در خواب دیدم.

محمد بن جعفر گفت: بنده ای مقعد خود را نشسته و اینك این سخنان را می گوید.

راوی گوید محمد گوش نداد و خروج كرد و شكست خورد و یارانش كشته شدند.

و نیز مسافر گوید در منی خدمت حضرت رضا علیه السلام بودیم، در این هنگام یحیی بن خالد عبور كردند سرش را پوشانیده بود تا گرد و غبار او را اذیت نكند.

امام رضا علیه السلام فرمود: بیچارگان نمی دانند كه در این سال بر آنها چه خواهد گذشت، عجیب تر از این من و هارون هستیم در این هنگام دو انگشتانش را به هم چسبانید.

مسافر گوید معنی این جمله را هنگامی دریافتم كه او را در كنار هارون دفن كردیم.

116- محمد بن سنان گوید به حضرت رضا علیه السلام گفتم اینك هارون حكومت می كند، و خود را به عنوان امامت مشهور كرده ای و در جای پدرت نشسته ای. می دانی كه از شمشیر هارون خون می چكد.

امام رضا فرمود گفته پیغمبر مرا جرأت داده كه اگر ابوجهل یك مو از سر من برداشت من پیغمبر نیستم، و اینك می گویم اگر هارون یك مو از سرم كم كرد من امام نیستم.

117- سام بن نوح بن دراج گوید: در نزد غسان قاضی بودم كه مردی از اهل خراسان بر او وارد شد، وی مردی بزرگ و از اصحاب حدیث به شمار می رفت.



[ صفحه 376]



قاضی از وی تعظیم كرد و با او به گفتگو پرداخت، مرد خراسانی گفت: من از هارون شنیدم می گفت: امسال به مكه می روم و علی بن موسی را دستگیر می كنم و او را به سرنوشت پدرش مبتلا می كنم.

مرد خراسانی گفت: من برای تقرب به خدا و رسول صلی الله علیه و آله به مكه خواهم رفت و علی بن موسی را از تصمیم هارون مطلع می كنم، وی به طرف مكه رفتم و جریان را به آن حضرت گفتم، و او را از نیت شوم هارون خبردار كردم.

علی بن موسی درباره ی من دعای خیر كردند و فرمودند هارون نخواهد توانست به من ضرر و زیانی برساند من و او مانند این دو انگشت هستیم.

118- صفوان بن یحیی گوید: پس از اینكه ابوابراهیم علیه السلام وفات كرد ابوالحسن رضا علیه السلام به جای پدرش جلوس فرمود و آغاز سخن كرد و مردم از آن جناب سؤالاتی می كردند و او هم پاسخ می داد، ما ترسیدیم از طرف حكومت به وی آزاری برسد، گفتیم: تو كار بزرگی را شروع كرده ای و ممكن است از طرف این ظالم سركش به تو زیانی برسد.

فرمود: او هر كاری می خواهد بكند از وی به من ضرری نخواهد رسید.

119- موسی بن مهران گوید: حضرت رضا علیه السلام را دیدم در حالی كه به هرثمة بن اعین نگاه می كرد، فرمود: می نگرم این مرد را به مرو می برند و در آن جا گردنش را می زنند، و همین طور هم شد.

120- و نیز گوید: خدمت حضرت رضا علیه السلام نوشتم برای فرزند بیمارم دعا كنید.

حضرت در پاسخ من نوشت: خداوند به شما فرزند شایسته ای عطا خواهد



[ صفحه 377]



كرد، فرزند بیمار او درگذشت، و فرزند صالح دیگری از وی پدید آمد.

121- محمد بن فضیل گوید: در سالی كه هارون جعفر بن یحیی را كشت، و یحیی بن خالد و فرزندش فضل را به زندان افكند و برامكه را تار و مار نمود حضرت رضا علیه السلام در عرفات بودند.

امام در عرفات مشغول دعا بود، سپس سر خود را پائین آورد به اندازه ای كه نزدیك بود پیشانیش به قدم های مردم بخورد، بار دیگر سر خود را بالا برد پرسیدند این چه عملی بود انجام دادید؟

فرمود: من امروز در حق برمكیان نفرین می كردم، آن ها انجام دادند آن چه را می خواستند انجام دهند، خداوند متعال دعای مرا مستجاب كرد.

راوی گوید: ما از عرفات برگشتیم چند روزی گذشت كه خبر رسید هارون درباره برمكیان غضب كرده و آنان را كشته و یا به زندان افكنده است.

برمكیان چنان تار و مار شدند كه دیگر سر بر نیاوردند و كسی از آنها دارای عنوانی نشد.

122- موسی بن مهران گوید: حضرت رضا علیه السلام را در مسجد مدینه دیدم در حالی كه هارون گمراه و ظالم سخن می گفت، امام رضا فرمود: او و مرا خواهی دید كه در یك اطاق كنار هم دفن شده ایم، و می دانی كه از خاندان بنی عباس بعد از هارون كسی موفق به زیارت بیت الله نخواهد شد.

123- حسین بن بشار گوید امام رضا علیه السلام به من گفت عبدالله برادرش محمد را خواهد كشت.

عرض كردم عبدالله رفیق طاهر و هرثمه كه اینك در خراسان است پسر زبیده



[ صفحه 378]



را كه اینك در بغداد است خواهد كشت؟

فرمود آری همین طور است، و مطلب همین طور شد كه فرمود.

124- گروهی از اصحاب حضرت رضا علیه السلام روایت كرده اند كه آن جناب فرمود:

هنگامی كه خواستم از مدینه بیرون شوم خاندانم را جمع كردم تا برای من گریه كنند و من فریاد آنها را بشنوم، سپس دوازده هزار دینار در میان آنها تقسیم كردم و می دانستم كه دیگر نزد آنها مراجعت نخواهم كرد.

راوی گوید سپس دست فرزندش ابوجعفر را گرفت و او را كنار قبر پیغمبر آورد و دستش را روی دیوار قبر گذاشت و فرزندش را به رسول خدا صلی الله علیه و آله سپرد.

ابوجعفر گفت: ای پدر به خداوند سوگند تو به طرف خداوند می روی، سپس حضرت رضا علیه السلام به همه وكلایش توصیه كرد از وی اطاعت كنند و مخالفت ننمایند، و امامت او را در نزد ثقات اصحاب خود تصریح فرمود و گفت او بعد از وفاتش امام آنها می باشد، سپس از طریق بصره عازم خراسان شد همان طور كه مأمون خواسته بود.

125- ابوحبیب نباجی گوید در خواب دیدم كه حضرت رسول صلی الله علیه و آله به نباج تشریف آورده اند و در مسجدی كه حجاج در آن فرود می آیند منزل كرده اند، من خدمت آن حضرت رسیدم و سلام كردم.

در مقابل پیغمبر یك طبق خرما از خرماهای مدینه كه به آن صیحانی می گفتند قرار داشت، حضرت رسول یك مشت از آن خرماها را به من دادند، من شمردم



[ صفحه 379]



هیجده دانه بود.

در روایت دیگری آمده كه بیست و یك دانه بود، من از خواب بیدار شدم، و خواب خود را این طور تأویل كردم كه من بیست و یك سال عمر خواهم كرد.

یكی از روزها در مزرعه خود بودم و كارگران من مشغول زراعت بودند، در این هنگام شخصی نزد من آمد و گفت: ابوالحسن رضا علیه السلام از مدینه می آیند و در مسجد نباج نزول فرموده اند و مردم دسته دسته به دیدن او می روند.

من هم از جای خود برخواسته به طرف مسجد رفتم مشاهده كردم حضرت در همان جائی جلوس كرده كه حضرت رسول صلی الله علیه و آله در آن جا جلوس كرده بودند.

امام رضا مانند حضرت رسول روی حصیری نشسته و یك طبق خرمای صیحانی در مقابلش گذاشته بودند، من بر آن جناب سلام كردم جواب سلام مرا دادند و مرا نزدیك خود فراخواندند و یك مشت از آن خرماها را به من مرحمت فرمودند.

من خرماها را شمردم به همان عددی بود كه پیغمبر به من مرحمت كرده بودند

عرض كردم یابن رسول الله زیادتر مرحمت فرمائید.

فرمود اگر جدم زیاد داده بود من هم زیاد می دادم، وی یك روز در نباج اقامت فرمود و سپس از راه بصره و اهواز و فارس و كرمان به خراسان رفت.

126- ریان بن صلت گوید: هنگامی كه خواستم از خراسان به طرف عراق حركت كنم، تصمیم گرفتم از حضرت رضا علیه السلام خداحافظی كنم، با خود فكر كردم وقتی كه با او وداع نمودم یكی از پیراهن هائی كه پوشیده از وی بگیرم و او را برای خود كفن نمایم، و چند درهم نیز از وی گرفته و برای دخترانم انگشتر



[ صفحه 380]



درست كنم.

هنگامی كه خواستم او را وداع نمایم، گریه مرا گرفت و از مفارقت بسیار متأسف و اندوهناك شدم و فراموش كردم از وی پیراهن و درهم بخواهم.

پس از وداع و خداحافظی فریاد زد: ای ریان بازگرد، من بازگشتم.

فرمود: آیا دوست نداری یكی از پیراهن های خود را به تو دهم تا او را برای خود كفن درست كنی، آیا میل نداری چند درهم داشته باشی تا برای دخترانت از آن انگشتری درست كنی.

عرض كردم آری می خواستم این ها را از شما درخواست كنم و لیكن اندوه مفارقت تو ما را فراموشانید، متكاء را یك طرف برگردانید و از زیر آن پیراهنی درآورد و از زیر مصلی نیز سی درهم بیرون آورد و به من مرحمت فرمود.

127- حسن بن علی وشاء گوید: به طرف خراسان حركت كردم و با خود مقداری مال التجاره داشتم، هنگامی كه وارد شهر مرو شدم، و پس از موسی بن جعفر علیهماالسلام به امامت دیگری اعتقاد نداشتم ناگهان غلام سیاهی در محل فرود آمدن من پیدا شد و گفت: سید من می گوید: یكی از موالیان ما مرده است آن بردی را كه با خود داری بدهید تا میت خود را در آن كفن كنیم.

گفتم سید تو كیست؟

گفت: علی بن موسی.

گفتم: من برد و پارچه ای كه در آن میتی كفن شود ندارم، و در بین راه پارچه های خود را فروخته ام.

وی رفت و بار دیگر مراجعت كرد و گفت برد را نفروخته ای و در میان بساط



[ صفحه 381]



تو موجود است.

وی سوگند یاد كرد كه هم چه پارچه ای در نزد او نیست.

غلام رفت و بار سوم برگشت و گفت: این برد مورد نظر ما در فلان عدل موجود است.

وشاء گوید با خود گفتم اگر این درست باشد معلوم است كه وی امام می باشد و این خود گواه بزرگی بر امامت او هست، دخترم یك برد را به من داد و گفت این را بفروش و از خراسان برایم فیروزه بیاور، من فراموش كرده بودم كه این برد را با خود دارم، به غلام خود گفتم آن عدل را بیاور.

غلام عدل را آورد و باز كرد دیدم برد در میان پارچه ها قرار دارد، برد را به غلام او دادم و گفتم از بابت آن چیزی نمی گیرم.

غلام رفت و برگشت و گفت چیزی كه مال تو نیست هدیه می كنی، این برد را دخترت داده كه بفروشی و برای او فیروزه بخری، اینك از محل فروش آن فیروزه برای دخترت تهیه كن، و قیمت معمولی برد را تسلیم كرد.

وشاء گوید من از این جریان بسیار تعجب كردم، گفتم: به خداوند سوگند مسائلی كه در آن شك دارم از وی خواهم پرسید و او را امتحان خواهم كرد.

مسائل موردنظر را یادداشت كردم و با یكی از دوستانم كه به امامت او اعتقاد نداشت در منزل او رفتم.

هنگامی كه درب منزل علی بن موسی علیهماالسلام رسیدم مشاهده كردم رجال كشور و بزرگان و مردم عادی به منزل او رفت و آمد دارند، من در گوشه ای جلوس كردم و با خود فكر كردم من چه وقت می توانم خود را به او برسانم، انتظار من به طول انجامید و تصمیم گرفتم از منزل بیرون بروم.



[ صفحه 382]



در این هنگام یكی از خدام بیرون شد و چهره های مردم را نگاه می كرد، و گفت: پسر دختر الیاس صیرفی كجا است؟

گفتم من هستم، وی از آستین خود نوشته ای بیرون آورد و گفت این ها پاسخ مسائل تو می باشد.

من آن نوشته را گشودم مشاهده كردم همه پرسشهای مرا پاسخ گفته و تفسیر كرده است، گفتم گواهی می دهم كه خداوند یكی است، و محمد رسول اوست و تو هم حجت خدا هستی، و از گذشته ها استغفار كردم و بازگشت نمودم.

بلافاصله از جای خود برخواستم و به رفیق خود گفتم حاجت من روا شد، و من بار دیگر برای ملاقات او خواهم آمد.

128- عبدالسلام هروی گوید هنگامی كه حضرت رضا علیه السلام به طرف مأمون می رفت، نزدیك ده سرخ رسید، گفته شد یابن رسول الله ظهر شده و وقت نماز فرارسیده است.

امام علیه السلام از مركب پائین آمده و فرمودند برای من آب بیاورید، گفته شد آب همراه نداریم.

حضرت رضا با دست خود زمین را حفر كردند و آب از زمین برآمد، خود و همراهان وضوء گرفتند و اثر آن آب تا امروز باقی است.

پس از آن به حركت خود ادامه دادند تا به سناباد رسیدند، در سناباد نزدیك كوهی كه از آن دیگ می تراشیدند رفتند و به كوه تكیه دادند، و فرمودند خداوندا مردم را از این كوه منتفع گردان و در غذاهائی كه در دیگ های این كوه پخته می شود بركت قرار ده.

سپس فرمودند: چند دیگ هم برای آن جناب بتراشند، و دستور دادند از



[ صفحه 383]



آن روز در آن دیگ ها برای وی طعام طبخ كنند.

حضرت رضا علیه السلام اندك غذا می خوردند، و مردم از آن روز به این دیگ ها رغبت بیشتری نشان دادند، و از دعای آن جناب بركت پیدا كرد.

سپس وارد خانه حمید بن قحطبه شدند و در گنبدی كه قبر هارون الرشید در آن بود وارد شدند، و در كنار آن خطی كشیدند و فرمودند: این جا محل قبر من خواهد بود و به زودی این محل جای رفت و آمد زوار و شیعیان و دوستان من خواهد بود.

هر كس در این جا مرا زیارت كند و بر من سلام نماید، سزاوار رحمت خداوند متعال خواهد شد و در روز قیامت به شفاعت ما اهل بیت خواهد رسید.

سپس به طرف قبله رفت و چهار ركعت نماز گذارد و بعد دعا خواند، هنگامی كه از نماز و دعا فارغ شد سجده طولانی به جای آورد، و پانصد مرتبه سبحان الله گفت، و بعد از زیر گنبد بیرون شد.

129- عمیر بن یزید گوید: خدمت حضرت رضا علیه السلام بودم كه از محمد ابن جعفر علیه السلام سخن به میان آورد و فرمود من با خود عهد كرده ام كه در زیر یك سقف با وی جلوس نكنم.

راوی گوید من با خود گفتم این شخص ما را به نیكی كردن به ارحام امر می كند و خود با عمویش چنین رفتاری دارد.

در این هنگام امام علیه السلام به من نگریست و فرمود: این قطع ارتباط خود صله ارحام است، محمد هرگاه نزد من بیاید مردم او را تصدیق خواهند كرد، و هرگاه نزد من نیاید و من نزد او نروم مردم گفته های او را نخواهند پذیرفت.

130- ابوالحسن صائغ از عمویش روایت می كند كه گفت: با حضرت



[ صفحه 384]



رضا علیه السلام به طرف خراسان رفتیم، و در بین راه درباره ی كشتن رجاء بن ابی الضحاك با او مشورت كردم.

حضرت مرا از این نیت منصرف ساخت و نهیم فرمود و گفت: آیا می خواهی به جای یك كافر مؤمنی كشته شود.

هنگامی كه به اهواز رسید به مردم اهواز فرمود: برای من یك شاخه نیشكر بیاورید، در این هنگام یكی از اهوازیان كه عقل درستی نداشت گفت: یك عرب بیابانی است و نمی داند كه در تابستان نیشكر نیست.

گفتند: ای سید ما نیشكر در این وقت به دست نمی آید و در زمستان حاصل می شود.

امام علیه السلام فرمود: شما جستجو كنید به دست خواهید آورد، اسحاق ابن ابراهیم گفت: به خداوند سوگند كه سید من چیزی غیر موجود طلب نمی كند.

قاصد به نواحی فرستادند تا نیشكر پیدا كنند، اجاره كاران اسحاق آمدند و گفتند: در نزد ما مقداری نیشكر هست كه برای بذر ذخیره كرده بودیم، و این یكی از دلائل امامت آن حضرت بود.

پس از آن در قریه ای فرود آمد و شنیدم در هنگام سجده می گفت:

«لك الحمد ان اطعتك، و لا حجة لی ان عصیتك، و لا صنع لی و لا لغیری فی احسانك، و لا عذر لی ان اسأت، ما أصابنی من حسنة فمنك، یا كریم اغفر لمن فی مشارق الارض و مغاربها من المؤمنین و المؤمنات».

راوی گوید: ما چند ماه پشت سر آن حضرت نماز گذاردیم، در نمازهای واجب همیشه در ركعت اول سوره ی حمد و انا انزلناه و در ركعت دوم و سوم سوره حمد و قل هو الله احد را قرائت می كردند.



[ صفحه 385]



131- یحیی بن محمد بن جعفر گوید: پدرم مریض شد و حضرت رضا علیه السلام به عیادت او آمد، عمویم اسحاق نشسته بود و بسیار بی تابی می كرد.

یحیی گوید: امام رضا علیه السلام متوجه من شد و فرمود: چرا عمویت گریه می كند؟ گفتم از وضع برادرش گریه می كند، فرمود: اندوهگین نباش، اسحاق قبل از او خواهد مرد.

یحیی گوید: پدرم از مرض بهبودی حاصل كرد و اسحاق قبل از آن درگذشت.

132- اسحاق بن موسی گوید: عمویم محمد بن جعفر در مكه خروج كرد و مردم را به امامت خود فراخواند، و خود را به امیرالمؤمنین ملقب ساخت و گروهی به عنوان خلافت با او بیعت كردند.

حضرت رضا علیه السلام در حالی كه من هم با او بودم به محمد فرمود: ای عم پدرت و برادرت را تكذیب نكن، این وضعی كه در پیش گرفته ای به آخر نخواهد رسید.

محمد بن جعفر به سخنان آن حضرت توجهی نكرد، و ما به اتفاق به طرف مدینه حركت كردیم، مدت كمی گذشت كه جلودی وارد شد و با او جنگ كرد و محمد فرار نمود.

پس از آن محمد را تأمین دادند و او لباس سیاه پوشید و بالای منبر رفت و خود را از خلافت خلع ساخت و گفت: خلافت حق مأمون است و من در آن حقی ندارم، سپس او را به طرف خراسان بردند و در جرجان درگذشت.

133- محمد بن اثرم رئیس شرطه محمد بن سلیمان علوی در مدینه گوید: در هنگامی كه ابوالسرایا قیام كرده بود، خویشاوندان محمد بن سلیمان و گروهی از مردم مدینه با او بیعت كردند، و گفتند: اگر بفرستی ابوالحسن الرضا علیه السلام



[ صفحه 386]



بیاید و با ما همكاری كند ما پیروز خواهیم شد.

محمد بن سلیمان به محمد بن اثرم گفت: نزد علی بن موسی بروید و سلام مرا به او برسانید و بگوئید اهل بیت تو اجتماع كرده اند و دوست دارند تو هم با آنها باشی.

محمد بن اثرم گوید: من در حمراء خدمت آن جناب رسیدم و سخنان محمد ابن سلیمان را با او در میان گذاشتم.

فرمود: سلام مرا به او برسان و بگو بعد از بیست روز نزد تو خواهم آمد، گفت برگشتم و سخنان حضرت رضا را به او رسانیدم هیجده روز از این روز گذشت كه ورقاء یكی از فرماندهان لشكر جلودی آمد و با ما جنگ كرد و من فرار كردم و به طرف هورین رفتم.

در این هنگام شنیدم كسی فریاد می زند ای اثرم. برگشتم متوجه شدم ابوالحسن علیه السلام است و می فرماید: بیست روز گذشت یا خیر!.

134- حسین بن موسی علوی گوید: ما با عده ای از جوانان بنی هاشم در اطراف حضرت رضا علیه السلام بودیم در این هنگام جعفر بن عمر علوی با هیئت ژولیده ای از نزد ما گذشت، ما به همدیگر نگاه كردیم و خنده نمودیم.

حضرت رضا فرمود در همین نزدیكیها او را ثروت مند خواهی دید و او پیروان زیادی پیدا خواهد كرد، از این قضیه یك ماه گذشت كه وی والی مدینه شد، و حالش دگرگون گردید.

وی هنگامی كه از منزلش بیرون می شد غلامان و نوكران زیادی با او همراهی می كردند و با جاه و جلال حركت می نمود.

135- حسین بن قیاما كه یكی از رؤسای واقفیه بود، از عبدالرحمان بن



[ صفحه 387]



ابی نجران و صفوان بن یحیی درخواست كرد كه از حضرت رضا علیه السلام برای او اذن ورود بخواهند، ما هم برای وی اذن ورود خواستیم و حضرت اذن دادند و او وارد شد.

هنگامی كه در مقابل امام علیه السلام قرار گرفت گفت تو امام هستی! فرمود آری من امام می باشم.

گفت من خداوند را گواه می گیرم كه تو امام نیستی!

راوی گوید امام رضا علیه السلام مدتی سرش را پائین انداخت، و سپس سرش را بلند كرد و فرمود از كجا دانستی كه من امام نیستم؟

گفت از حضرت صادق علیه السلام روایت شده كه امام عقیم نمی گردد، و تو اینك به این سن و سال رسیده ای و فرزندی نداری.

راوی گفت: بار دیگر امام رضا سرش را پائین انداخت و پس از مدتی سرش را بالا آورد و در جواب او فرمود:

من خداوند را گواه می گیرم كه پس از گذشت چند شب و روز خداوند متعال به من فرزندی عطا خواهد كرد.

عبدالرحمان بن ابی نجران گوید ما از آن روز تاریخ گذاشتیم و در كمتر از یك سال خداوند ابوجعفر جواد علیه السلام را به آن حضرت عطا كرد.

وی گفت حسین بن قیاما در طواف ایستاده بود، حضرت موسی بن جعفر سلام الله علیهما به او نگریست و فرمود خداوند تو را سرگردان كند در چه فكر می كنی و بعد از این دعا او مذهب واقفیه را اختیار كرد و به امامت حضرت رضا علیه السلام اعتقادی پیدا ننمود.

136- عبدالله صفوانی گوید: قافله ای از خراسان به طرف كرمان حركت



[ صفحه 388]



كرد، در بین راه دزدان بر كاروان زدند و از میان آنها مردی كه متهم به كثرت مال و منال بود با خود بردند.

آن مرد چندی در نزد آن دزدان ماند و دزدان او را معذب داشتند تا او پول زیادی كه مورد خواسته آنها بود بدهد و خود را از دست آنان نجات دهد.

دزدان او را در میان برف گذاشته و دهانش را نیز پر از برف می كردند.

در این هنگام یكی از زنان متعلق به دزدان بر وی ترحم كرد و او را از چنگ دزدان نجات داد و او فرار كرد، زبان و دهان آن مرد فاسد شده و قدرت سخن گفتن را نداشت.

وی بعد از اینكه وارد خراسان شد شنید حضرت رضا علیه السلام در نیشابور است، او در خواب دید كه شخصی به او می گوید: فرزند پیغمبر در خراسان است، از او شفای مرض خود را بخواه.

وی گوید: در خواب خدمت آن جناب رسیدم و او دوای دردم را گفت.

پس از اینكه از خواب بیدار شدم خود را به نیشابور رسانیدم، گفته شد كه امام رضا از نیشابور بیرون شده و اكنون در رباط سعد است.

از نیشابور به طرف رباط سعد حركت كرد و پس از ورود به رباط خدمت حضرت رضا رسید، و جریان خود را عرض كرد.

امام علیه السلام دوائی به او تعلیم كرد و او استعمال نمود و بهبودی یافت.

عبدالله صفوانی گوید: من این مرد را ملاقات كردم و این قصه را از وی شنیدم.

137- ابونصر بزنطی گوید: من در امامت ابوالحسن رضا علیه السلام شك داشتم، و نامه ای برای آن حضرت نوشتم و خواستم اجازه دهد حضورش برسم، و



[ صفحه 389]



با خود عهد كرده بودم اگر خدمتش رسیدم تفسیر سه آیه از قرآن مجید را از او بپرسم.

جواب رسید و فرمود: آمدن در این روزها بسیار مشكل است، و مأمورین حكومت مترصد هستند كه چه كسانی نزد من می آیند، اكنون وقت ملاقات نیست، و در آینده ملاقات خواهد شد.

در ضمن نامه خود آیات موردنظرم را كه در نامه خود به آن اشاره نكرده بودم تفسیر كرده بود، و من از این موضوع در شگفت شدم، و من از معنی آن آیات آگاهی یافتم.

138- ابونصر بزنطی گوید: حضرت رضا علیه السلام برای من درازگوشی فرستاد و من سوار شده خدمت آن جناب رفتم، تا پاسی از شب گذشته خدمت حضرت بودم.

هنگامی كه برخواست برود فرمود: در این هنگام نمی توانی به مدینه بروی.

گفتم: آری همین طور است، فرمود: امشب در نزد ما بخواب و با بركت صبح كن.

گفتم: در اینجا خواهم ماند، امام علیه السلام فرمود: برای او بستر مخصوصش را پهن كنند تا در آن آرام گیرد.

بزنطی گوید: با خود گفتم: كسی به اندازه من این مقام را پیدا نكرده، امام علیه السلام مركب برای من فرستاده، و از من پذیرائی كرده و اینك در بستر مخصوص خود جای داده و من در بالش او تكیه داده ام، و هیچ یك از یاران او این اختصاص را پیدا نكرده اند.



[ صفحه 390]



هنگامی كه این مطالب از خواطرم می گذشت وی كنار من نشسته بود، در این وقت فرمود: ای احمد امیرالمؤمنین علیه السلام به عیادت زید بن صوحان رفت و او از این عیادت به دیگران افتخار می كرد فرمود: افتخار نكن و در پیشگاه خداوند خود را ذلیل و ناتوان بدان.

139- ابومسروق گوید: گروهی از واقفیه مانند: علی بن ابی حمزه، محمد بن اسحاق بن عمار، حسین بن مهران، و حسن بن ابی سعید مكاری خدمت حضرت رضا علیه السلام رسیدند، علی بن ابی حمزه گفت: قربانت گردم از حال پدرت ما را مطلع كن.

فرمود: پدرم درگذشت، گفت: امامت را در اختیار چه كسی قرار داد؟

فرمود: امامت را در اختیار من گذاشت.

گفت: تو چیزی می گوئی كه هیچ یك از پدرانت آن را نگفته اند.

حضرت رضا علیه السلام فرمود: بهترین پدران من كه حضرت رسول باشد آن مطلب را گفته است، گفت از عمال این حكومت نمی ترسی.

گفت: اگر بترسم كمك كار آنها خواهم بود، ابولهب خدمت حضرت رسول صلی الله علیه و آله آمد و گفت: از كارهایش دست بكشد و تهدید كرد.

فرمود: اگر از تو خدشه ای به من برسد بدان كه من در ادعای خود راستگو نیستم، و این اولین معجزه ای بود كه از پیغمبر ظاهر شد، و من می گویم: اگر از هارون به من خدشه ای وارد شود من هم راستگو نخواهم بود.

حسن بن مهران گوید: مطلوب ما همین است كه تو امامت خود را آشكار كنی.

امام علیه السلام فرمود: تو از من چه می خواهی؟ آیا قصد داری من نزد هارون



[ صفحه 391]



بروم و به او بگویم تو امام نیستی و من امام هستم.

پیغمبر در آغاز امر خود چنین كاری نكرد، و فقط به خویشان و دوستان و اشخاص مورد اعتمادش مقصود خود را اظهار كرد.

شما به امامت پدران من معتقد هستید، و نمی گوئید كه علی بن موسی از روی تقیه نمی گوید: پدرم زنده است، من از اظهار امامت خود تقیه نمی كنم و لیكن از اعتقاد به زنده بودن پدرم تقیه دارم.

140- جعفر بن محمد نوفلی گوید: در سرپل اربق خدمت حضرت رضا علیه السلام رسیدم و سلام كردم و در خدمت آن جناب نشستم، و عرض كردم قربانت گردم گروهی معتقدند پدرت زنده است.

فرمود: خداوند آنان را لعنت كند در این دروغی كه می گویند، اگر پدرم زنده بود زنان او شوهر انتخاب نمی كردند و میراث او تقسیم نمی شد.

به خداوند سوگند موسی بن جعفر طعم مرگ را چشید همان گونه كه علی بن ابی طالب طعم آن را چشید.

گوید: عرض كردم: پس تكلیف من چیست؟ فرمود: پس از من به محمد فرزندم چنگ بزن، و من از این راهی كه اكنون می روم دیگر مراجعت نخواهم كرد، مبارك آن قبری كه در طوس و آن دو قبری كه در بغداد هستند.

گوید گفتم قربانت گردم ما قبر اول را شناختیم پس قبر دوم كجا است، فرمود قبر من و هارون به هم چسبیده است.

141- حمزة بن جعفر ارجانی گوید هارون رشید از یك در مسجدالحرام بیرون شد و حضرت رضا علیه السلام از دیگری برآمد، و از روی عبرت به هارون توجه كرد و فرمود:



[ صفحه 392]



نزدیك است كه در یك خانه دوری در طوس با هم ملاقات كنیم، ای طوس به همین زودی مرا با او در یك جا جمع می كنی.

142- یكی از غلامان موسی بن جعفر می گفت: با گروهی در خدمت حضرت رضا علیه السلام بودیم، و در بیابانی بی آب و علف راه پیمائی می كردیم، در این هنگام تشنگی شدیدی ما را فراگرفت و نزدیك بود خود و چهارپایان هلاك شویم.

حضرت رضا جائی را نشان دادند و فرمودند در آن جا آب هست، گفت ما رفتیم و در آن جا آب پیدا كردیم، خود و چهارپایان از آن آب نوشیدیم و سیراب شدیم.

سپس از آن سرزمین گذشتیم امام علیه السلام ما را فرستادند تا بار دیگر آن چشمه را مشاهده كنیم، ما هر چه تفحص كردیم از چشمه اثری ندیدیم، و فقط مدفوع شتران را در آن جا دیدیم.

این حدیث را برای مردی از اولاد قنبر كه یكصد و بیست سال از عمر آن می گذشت نقل كردیم، و او نیز این جریان را تأیید كرد و گفت من نیز در آن سفر بودم و حضرت رضا در آن هنگام به طرف خراسان می رفت.

143- محول سجستانی گوید هنگامی كه قاصد مأمون به مدینه آمد و در نظر گرفتند حضرت رضا علیه السلام را به طرف خراسان ببرند. من در مدینه بودم، حضرت به مسجد رسول صلی الله علیه و آله آمد و در نظر داشت با جدش وداع كند، در هنگام وداع با فریاد بلند گریه می كرد و چند بار قبر را ترك كرد و بار دیگر مراجعت نمود.

من خدمتش رسیدم و سلام كردم و او جواب سلام مرا داد، من او را دلداری دادم، فرمود مرا واگذار من اینك از جوار جدم بیرون می روم و در زمین غربت دور



[ صفحه 393]



از اهل بیت خود از دنیا می روم، و در كنار هارون دفن می شوم.

راوی گوید من نیز از دنبال او روان شدم و او را دنبال كردم، تا آن گاه كه در طوس وفات كرد، و در كنار قبر هارون رشید دفن شد.

144- ابومحمد غفاری گوید قرض سنگینی مرا فراگرفت و بسیار اندوهگین شدم، و برای اداء این دین جز علی بن موسی دیگران را سراغ نداشتم كه این حاجت را روا كند.

در یكی از روزها صبح زود خدمت آن جناب رسیدم و پس از گرفتن اذن ورود حضورش مشرف شدم.

ابتداء فرمود ای ابومحمد ما از حاجت تو اطلاع داریم، و ما باید قرض تو را بپردازیم، هنگامی كه شب فرارسید غلامش افطار آورد و ما افطار كردیم.

فرمود ای ابومحمد شب در اینجا می خوابی و یا می روی؟

عرض كردم ای سید و سرور من اگر نیازمندی مرا رفع كنی و من بروم بهتر است.

در این هنگام دست خود را زیر فرش برد و مشتی از آن برآورد و به من داد، من از منزل آن حضرت بیرون شدم و نزدیك چراغی رفتم و به آن چه مرحمت فرموده بود نگاه كردم، معلوم شد كه آن ها دینارهای سرخ و زرد هستند، اولین دیناری كه به نظرم رسید در آن نوشته بود:

ای ابومحمد این پنجاه دینار است بیست و شش دینار آن برای قرضت، و بیست و چهار دینار برای مخارج خاندانت می باشد، چون صبح شد از آن دینار مخصوص اثری نبود.

145- موسی بن عمر بن بزیع گوید: من دو كنیز داشتم كه هر دو حامله بودند،



[ صفحه 394]



برای حضرت رضا علیه السلام نوشتم و از وی درخواست كردم كه از خداوند بخواهد كه از این دو كنیز دو پسر به من عطا كند.

در پاسخ من نوشت ان شاء الله برای شما دعا می كنم، در نامه دیگری نوشته بود خداوند به من و شما بهترین عافیت را عطا كند و در دنیا و آخرت ما را مشمول عواطف خود قرار دهد.

همه امور در دست خداوند عزوجل است، و با تقدیرات خود كارها را انجام می دهد، برای تو از آن دو كنیز یك پسر و یك دختر متولد می گردد، پسر را محمد و دختر را فاطمه نام بگذار.

وی گفت: یك پسر و دختر از آن ها متولد شد همان طوری كه حضرت رضا علیه السلام فرموده بود.

146- داود بن وزین گوید: حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام نزد من مالی داشت، مقداری از آن را از من گرفته بود و مقداری در نزد من باقی بود، و فرمود: هر كس بعد از من آن مال را از تو طلب كرد وی امام تو می باشد.

پس از وفات موسی علیه السلام فرزندش علی برای من پیغام فرستاد و بقیه آن مال را طلب كرد، من هم مال را برای او روانه كردم.

147- حسین بن علی وشاء گوید: عباس بن جعفر از من درخواست كرد كه به حضرت رضا علیه السلام عرض كنم نامه های او را بسوزاند، تا به دست دیگران قرار نگیرد.

وشاء گوید: قبل از اینكه من در این مورد با وی گفتگو كنم خود حضرت فرمود: من نامه های او را بعد از خواندن می سوزانم.

148- هشام عباسی گوید: خدمت حضرت رضا علیه السلام رسیدم و می خواستم



[ صفحه 395]



از وی تعویذی برای سردردم بگیرم، و هم چنین دو جامه از جامه های او را برای احرام طلب كنم.

هنگامی كه در مجلسی قرار گرفتم مسائلی را پرسیدم و او جواب داد، و لیكن از مطرح كردن حوائج خود فراموش كردم.

چون خواستم از مجلس او بیرون گردم فرمود: بنشین، در مقابلش نشستم و او دست خود را بر سرم گذاشت و دعا خواند.

پس از این دو جامه از جامه های خود را طلب كرد و به من بخشید و فرمود: در این لباس ها احرام ببند.

عباسی گوید: در مكه دو جامه مصری طلب كردم كه یكی از آنها برای پسرم باشد، در مكه از این نوع لباس ها ندیدم.

بعد از آنكه از مكه وارد مدینه شدم، نزد حضرت رضا علیه السلام رفتم، پس از اینكه خواستم با او وداع كنم دو جامه موردنظرم را مرحمت كرد.

149- حسین بن موسی گوید: با امام رضا علیه السلام از مدینه بیرون شدیم و در نظر داشتیم به یكی از املاك آن حضرت برویم، در آن روز آسمان صاف بود و ابری در فضا دیده نمی شد، پس از اینكه از شهر بیرون شدیم، فرمود: شما لباس بارانی با خود برداشته اید.

گفتیم: برنداشته ایم، و امروز كه هوا صاف است احتیاج به بارانی نیست.

فرمود: من بارانی برداشته ام و به زودی باران خواهد آمد، چند لحظه راه پیمائی كردیم كه باران باریدن گرفت، و ما همه تر شدیم.

150- موسی بن مهران گوید: برای حضرت رضا علیه السلام نوشتم: از خداوند بخواه برای من فرزند شایسته ای متولد شود، در جواب من نوشت:



[ صفحه 396]



خداوند به تو فرزند صالحی عطا خواهد كرد.

در این هنگام فرزند موجودش درگذشت و فرزند دیگری خداوند به او عطا فرمود.

151- ابومحمد مصری گوید: به حضرت رضا علیه السلام نوشتم و از وی اجازه خواستم به طرف مصر برای تجارت بروم.

فرمود تا هر گاه خداوند بخواهد اقامت كن، گوید دو سال اقامت كردم، بار دیگر برای او نوشتم اجازه دهید از این شهر بیرون روم.

فرمود اینك بیرون شوید خداوند به شما بركت می دهد و اوضاع و احوال تغییر می كند.

وی گفت من از شهر بیرون شدم و به طرف مصر رفتم و در آن جا مال فراوانی به دست آوردم.

در این هنگام در بغداد آشوب و فتنه پدید آمد و من از آن هرج و مرج ها آسوده شدم.

152- احمد بن كرخی گوید بیش از ده نفر از اولاد من بعد از تولد مردند و من فرزندی نداشتم، در یكی از سالها به حج رفتم و خدمت حضرت رضا علیه السلام رسیدم، و سلام كردم و دستش را بوسیدم، و از وی چند مسئله پرسیدم و از وی در مورد مرگ فرزندانم چاره خواستم.

راوی گوید حضرت رضا مدتی سر خود را پائین انداخت و دعا می كرد.

سپس فرمود امیدوارم بعد از مراجعت خداوند به تو فرزندانی عنایت كند و در ایام زندگی از آنان بهره مند گردی، خداوند هرگاه اراده كند دعای بنده ای را اجابت كند قدرت بر انجام آن را دارد.



[ صفحه 397]



153- سعد بن سعد گوید: حضرت رضا علیه السلام به مردی نگاه كرد و فرمود: ای بنده ی خدا وصیت كن، و برای مرگ خود را آماده ساز، و این مرد بعد از سه روز درگذشت.

154- عیسی بن جعفر در هنگامی كه هارون از رقه به طرف مكه حركت كرد گفت: تو سوگند یاد كرده بودی كه اگر یكی از فرزندان ابوطالب بعد از موسی بن جعفر ادعای امامت كند گردنش را بزنی و اینك فرزندش علی مدعی امامت شده و مردم او را مانند پدرش می دانند.

هارون با خشم به او نگریست و گفت: نظرت چیست؟ می خواهی همه ی آنها را بكشم.

موسی بن مهران گوید: هنگامی كه این مطلب را شنیدم خدمت امام رضا سلام الله علیه رفتم و جریان را عرض كردم، فرمود مرا با آنها كاری نیست و او نمی تواند با من كاری بكند.

155- موسی بن سیار گوید در خدمت حضرت رضا علیه السلام بودم هنگامی كه وارد طوس شدند، در این هنگام فریادی به گوشم رسید ناگهان متوجه شدم جنازه ای را تشییع می كنند.

امام علیه السلام بلافاصله پای خود را از ركاب برآورد و از مركب پائین شد و به طرف جنازه آمد و زیر آن قرار گرفت و مانند مادر مهربانی كه از كودكش دلجوئی می كند به آن میت اظهار محبت می كرد.

سپس متوجه من شد و فرمود ای موسی بن سیار هر كس جنازه یكی از دوستان ما را مشایعت كند، از گناهان بیرون می گردد مانند روزی كه از مادرش متولد شده باشد.



[ صفحه 398]



هنگامی كه آن میت را در كنار قبرش گذاشتند، مشاهده كردم امام رضا نزدیك قبر آمد و مردم راه را برای او باز كردند، و او نزدیك میت آمد و دست خود را بر سینه او گذاشت، و فرمود ای فلان مژده باد تو را به بهشت، و بعد از این ساعت هیچ ترس و باكی برای تو نیست.

راوی گوید عرض كردم قربانت گردم این شخص را می شناسی؟ به خداوند سوگند تو تاكنون به این ناحیه قدم نگذاشته ای.

فرمود ای موسی بن سیار آیا نمی دانی كه ما گروه امامان اعمال و كردار شیعیانمان در صبح و شام بر ما عرضه می گردد، اگر در كردارهای آنها گناهی باشد از خداوند درخواست می كنیم از آن ها درگذرد، و اگر دارای اعمال حسنه باشند از آن تقدیر می كنیم.

156- حاكم ابوعبدالله نیشابوری گوید حضرت رضا علیه السلام وارد نیشابور شد و در محله فور كه یكی از محله های معروف نیشابور است در خانه ای كه به آن «پسندیده» می گویند نازل شد، این منزل را از این جهت پسندیده گویند كه امام رضا آن جا را پسندید.

امام علیه السلام هنگام اقامت در این منزل در گوشه ای از این خانه درختی غرس كردند و این درخت بعدا بزرگ شد و بارور گردید، اشخاص علیل می آمدند و از میوه این درخت استشفاء می كردند و كوران و صاحبان امراض صعب العلاج از بركت آن درخت بهبودی حاصل كردند.

مدتی از این جریان گذشت تا این درخت خشك شد، و حمدان آمد شاخه های او را قطع كرد، بعد از چندی پسر حمدان كه او را ابوعمرو می گفتند درخت را از بن كند، و در نتیجه ثروتش را از دست داد.



[ صفحه 399]



وی را دو پسر بود كه به یكی ابوالقاسم و به دیگری ابوصادق می گفتند، آنها تصمیم گرفتند آن خانه را آباد كنند، و بیست هزار درهم در آن خرج كردند و ریشه درخت را برآوردند و در مدت یكسال هر دو برادر درگذشتند.

157- علی بن حسین بن یحیی گوید: برادرم عبدالله از طرفداران مرجئه بود و همواره بر ما خورده می گرفت و مذهب ما را نكوهش می كرد.

برای حضرت رضا علیه السلام نامه ای نوشتم و از وی شكایت كردم و درخواست نمودم كه در این مورد دعا كند.

حضرت در پاسخ من نوشت: او به زودی از عقیده خود دست می كشد و با تو هم عقیده می شود، و به دین حق خواهد مرد، و كودكی نیز از ام ولدش متولد خواهد شد.

علی بن حسین گوید: هنوز یك سال از این جریان نگذشته بود كه وی به مذهب حق رجوع كرد، و او امروز یكی از بهترین افراد خانواده ما می باشد، و بعد از چندی یكی از كنیزانش پسری به دنیا آورد.

158- احمد بن عمره گوید: خدمت حضرت رضا علیه السلام رسیدم و عرض كردم: خانواده ام حامل است، از خداوند بخواهید پسری برای من بیاورد.

فرمود: زنت پسر خواهد آورد و پس از تولد او را عمر نام گذار.

گفت: من در نظر دارم او را علی نام گذارم و به خانواده ام گفته ام نام او را علی بگذارند.

فرمود: او را عمر نام بگذار، پس از اینكه وارد كوفه شدم پسرم متولد شده بود و او را علی نام گذاشته بودند، من نام او را تغییر داده عمر گذاشتم.

همسایگان من گفتند: ما درباره ی تو سخنانی شنیده بودیم، من از این دستور حضرت رضا علیه السلام فهمیدم وی منظوری داشته است از اینكه من نام فرزندم را عمر بگذارم.



[ صفحه 400]



159- بكر بن صالح گوید: خدمت امام رضا علیه السلام رسیدم و عرض كردم: زنم كه خواهر محمد بن سنان است باردار می باشد دعا كنید از وی پسری متولد شود.

فرمود: زنت دو كودك در شكم دارد، با خود گفتم: پس یكی را محمد و دیگری را علی نام گذاری می كنم.

امام علیه السلام مرا نزدیك خود فراخواند و فرمود: یكی از آنها را علی و دیگری را ام عمرو نام بگذار.

من از مدینه بیرون شدم و به طرف كوفه حركت كردم پس از اینكه وارد كوفه شدم زنم یك دختر و یك پسر آورده بود، من آن كودكان را طبق دستور آن جناب نام گذاری كردم.

به مادرم گفتم: معنی ام عمرو چیست؟ گفت: مادرم این نام را داشت.

160- ابن شهرآشوب گوید: هنگامی كه حضرت رضا علیه السلام وارد نیشابور شد در آن جا حمامی بنا كرد، و قناتی حفر نمود، و در بالای قنات حوضی ساخت و مصلی ترتیب داد.

در آن قنات خود را شستشو می داد و در آن مسجد نماز می گزارد، پس از آن حضرت این روش ادامه پیدا كرد و به صورت سنت درآمد، و مردم نیشابور آن را گرمابه رضا و یا آب رضا و هم چنین حوض كاهلان می گفتند.

معنی حوض كاهلان این بود كه مردی در آن حوض غسل كرد و همیان خود را كه در یك طاق در آن جا گذاشته بود فراموش كرد و به مكه رفت.

پس از اینكه از مكه مراجعت كرد بار دیگر سر آن حوض رفت و دید همیانش



[ صفحه 401]



هم چنان سربسته در آن جا هست، مردم را از این جریان متوجه كرد و علت وجود همیان را كه تا این وقت در آنجا مانده بود جستجو كرد.

گفتند: ماری بزرگ در آن جا منزل كرد و كسی را جرأت آن نبود كه به آنجا دستی بزند، مرد صاحب همیان از این جریان تعجب كرد و این واقعه را از معجزات امام دانست.

در این هنگام مردم به هم نگاه كردند و گفتند: شما عجب مردم كاهلی بودید كه در این مدت متوجه این همیان نشده اید، از آن روز حوض را «حوض كاهلان» گفتند.

61- علی بن عیسی اربلی از محمد بن طلحه روایت كرده كه یكی از مناقب حضرت رضا علیه السلام این بود.

در هنگامی كه مأمون آن حضرت را ولیعهد خود قرار داد، و او را بعد از خود به عنوان خلیفه معرفی كرد، در اطراف مأمون گروهی بودند كه از این وضع ناراحت به نظر می رسیدند، و می ترسیدند خلافت از خاندان بنی عباس خارج شده و در خاندان فرزندان علی علیه السلام قرار گیرد.

این گروه از این جهت از حضرت رضا علیه السلام نفرت داشتند.

عادت امام رضا این بود هر گاه می خواست نزد مأمون بیاید از اطراف و نواحی بر آن جناب سلام می كردند و پرده ها را برای او بلند كرده تا وارد مجلس مأمون می شد.

پس از اینكه این جماعت با حضرت رضا علیه السلام كینه كردند با همدیگر قرار گذاشتند هرگاه آن جناب وارد مجلس مأمون شد از وی روی بگردانند و پرده را برای او بالا نزنند.



[ صفحه 402]



هنگامی كه آن گروه مخالف جلوس كرده بودند، امام رضا علیه السلام وارد مجلس شد، و طبق عادت به طرف جایگاه خود رفت.

آن جماعت بدون اختیار بر آن حضرت سلام كردند و بار دیگر پرده ها را بالا زدند تا امام وارد مجلس شود.

بعد از اینكه حضرت در جای خود قرار گرفت، آن جماعت همدیگر را ملامت كردند و گفتند: در مرتبه بعد كه خواهد آمد از جای خود حركت نخواهیم كرد و پرده ها را بالا نخواهیم زد.

روز بعد كه امام رضا علیه السلام وارد شد برخواستند و سلام كردند و لیكن پرده ها را بالا نزدند، در این هنگام خداوند باد را فرستاد و پرده بالا رفت.

پس از اینكه حضرت رضا علیه السلام داخل شد باد فرونشست، و پس از اینكه از مجلس برخواست بار دیگر باد آمد و پرده ها را بالا زد و امام علیه السلام از مجلس بیرون شد.

پس از اینكه امام رضا علیه السلام از مجلس بیرون شد آنان به هم نگاه كردند و گفتند: این وضع را مشاهده كردید، گفتند: آری.

یكی از آنها گفت: این مرد در نزد خداوند قرب و منزلتی دارد، آیا ندیدید هنگامی كه وارد شد و شما پرده ها را بالا نزدید چگونه باد پرده ها را بالا زد، و باد را مسخر او كرده همان طور كه برای حضرت سلیمان مسخر كرده بود، اینك تا می توانید به او خدمت كنید، آن جماعت به آن حضرت اعتقاد پیدا كردند و دست از نفاق برداشتند.

162- سلیمان جعفری گوید: حضرت رضا علیه السلام فرمود: برای من كنیزی خریداری كن، و صفاتی را كه باید این كنیز دارا باشد برای من ذكر كرد.



[ صفحه 403]



من در نزد یك نفر از اهل مدینه كنیزی به آن صفات دیدم و برای آن جناب خریدم.

هنگامی كه كنیز موردنظر را مشاهده كرد از وی خوشش آمد، آن كنیز چند روز در نزد حضرت رضا علیه السلام ماند.

و پس از چند روز صاحب اولی آن گفت: من نمی توانم مفارقت آن كنیز را تحمل كنم و اینك پول علی بن موسی را پس می دهم و او كنیز مرا برگرداند.

سلیمان گوید گفتم: مگر دیوانه شده ای، من جرأت می كنم چنین پیشنهادی به او بكنم، و یا او كنیز را به تو برگرداند.

وی گفت: من روزی خدمت حضرت رضا علیه السلام رسیدم قبل از اینكه آغاز سخن كنم فرمود: ای سلیمان صاحب جاریه نظر دارد ما كنیز را به او برگردانیم؟

عرض كردم آری به خداوند سوگند وی از من همین سئوال را كرده است.

فرمود كنیز را به صاحب او برگردان و بهای او را از وی بگیر.

سلیمان گوید: پس از چند روز بار دیگر آن مرد را ملاقات كردم، گفت: قربانت گردم از ابوالحسن بخواه كنیز را قبول كند، من دیگر از وی سودی نمی برم و قدرت ندارم به آن نزدیك گردم.

گفتم: من نمی توانم این خواهش را از وی بكنم.

راوی گوید: روزی نزد آن جناب رفتم، فرمود صاحب جاریه می خواهد من



[ صفحه 404]



كنیز را بار دیگر از وی قبول كنم، اینك بهای آن را بدهید و كنیز را بیاورید.

163- عباس بن نجاشی گوید: از حضرت رضا علیه السلام پرسیدم تو صاحب امر هستی.

فرمود: آری به خداوند سوگند من امام جن و انس هستم.

164- بزنطی گوید: برای حضرت رضا علیه السلام نوشتم قربانت گردم من از این جهت در فوت پدرت تسلیت نگفتم، كه در دلم از سخنان این گروه چیزی جای گرفته و برایم شبهه ای پیش آمده بود، و لیكن اكنون یقین پیدا كرده ام كه پدرت درگذشته است، خداوند متعال تو را در این مصیبت اجر و صبر مرحمت كند، و بهترین عطاها را به تو عطا فرماید.

من اینك گواهی می دهم كه خداوند یكی است و محمد بنده و فرستاده اوست و سپس امامان را یك یك برشمردم تا به او رسیدم.

حضرت رضا علیه السلام در جواب من نوشت: حضرت باقر علیه السلام فرمود: بنده ای به كمال ایمان نمی رسد تا آنگاه كه بفهمد امامان همه مانند هم هستند و در اطاعت با هم مساوی بوده و حجت و برهان آنها یكی است، و در حلال و حرام با هم یكسان می باشند، و در این میان فقط محمد و علی علیهماالسلام بر دیگران فضل دارند.

حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرمود: هر كس بمیرد و امام زنده را نشناسد در نادانی مرده است.

حضرت باقر فرمود: حجت خداوند بر مردم تمام نیست، تا آنگاه كه امام زنده ای در میان آنها باشد و مردم آن امام را بشناسند.

و نیز فرمود: هر كس می خواهد بین او و خداوند حجابی نباشد و او به خداوند



[ صفحه 405]



نگریسته و خداوند هم به او بنگرد باید آل محمد علیهم السلام را دوست داشته باشد و از دشمنانشان بیزاری جوید و به امام آل محمد معتقد گردد.

165- حسن بن علی وشاء گوید: ما در مرو نزد مردی بودیم و با ما یكنفر از واقفیه بود.

من به او گفتم: ای مرد من هم مانند تو بودم، و لیكن خداوند دلم را روشن كرد، اینك چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه را روزه بگیر، سپس غسل كن و دو ركعت نماز بگذار و از خداوند بخواه در خواب تو را راهنمائی كند.

من هنگامی كه به خانه برگشتم نامه امام رضا علیه السلام رسیده بود و دستور داده بودند من این مرد را به امامت آن حضرت دعوت كنم.

من نزد آن مرد رفتم و جریان را به او گفتم، و مطلب اول را بار دیگر به او تذكر دادم كه روزه بگیرد و دعا بخواند.

وی روز شنبه نزد من آمد و گفت: گواهی می دهم كه او امام واجب الاطاعه می باشد.

گفتم: مطلب از چه قرار است گفت: ابوالحسن علیه السلام را شب گذشته در خواب دیدم، و گفت: ای مرد باید به مذهب حق مراجعت كنی، و او عقیده داشت جز خداوند كسی از نیت من آگاه نبود.

166- محمد بن فضل هاشمی گوید: هنگامی كه موسی بن جعفر علیهماالسلام درگذشت به مدینه رفتم و خدمت حضرت رضا علیه السلام رسیدم، و مقداری از مال بصره كه در نزد من بود به آن حضرت رسانیدم، و گفتم: من در نظر دارم به بصره مراجعت كنم، و می دانی كه مردم در آنجا اختلاف كرده اند، و خبر درگذشت موسی



[ صفحه 406]



ابن جعفر نیز در آن جا اعلام شده است، و من یقین دارم كه آنها از من راجع به امام سئوال خواهند كرد، اگر مطلبی دارید بفرمائید.

امام رضا علیه السلام فرمود: از این موضوع اندوهناك نباش و ترس به خود راه نده، به دوستان ابلاغ كن ما به زودی به بصره خواهیم آمد، سپس برای من ودایع پیغمبر و پدرانش را كه در نزد او بود بیرون آورد و من آنها را دیدم.

گفتم در چه وقت بصره خواهید آمد فرمود: سه روز بعد از ورود تو به بصره در آنجا خواهم بود.

هنگامی كه وارد بصره شدم از من از اوضاع و احوال پرسیدند.

گفتم: من یك روز قبل از وفات موسی بن جعفر خدمتش رسیدم، امام علیه السلام فرمود: من در این نزدیكی ها وفات خواهم كرد، هر گاه مرا در قبر گذاشتید در اینجا اقامت نكن و به زودی به مدینه برو و ودایع مرا به فرزندم علی برسان، زیرا او وصی و صاحب امر بعد از من می باشد.

من هم وصیت های او را عمل كردم، و اینك علی بن موسی پس از سه روز اینجا خواهد آمد، و شما هر چه می خواهید از وی سئوال كنید.

در این هنگام عمرو بن هداب كه ناصبی بود و به زیدیه تمایل داشت آغاز سخن كرد و گفت: ای محمد حسن بن محمد مردی است از فضلای اهل بیت و دارای زهد و ورع و عامل به سنت، و او مانند رضا جوان نیست، و اگر از رضا از مشكلات پرسیده شود سرگردان می گردد.

حسن بن محمد كه در مجلس حاضر بود گفت: ای عمرو این چنین سخن نگو علی بن موسی همان طور است كه بیان شد.



[ صفحه 407]



اینك محمد بن فضل از مدینه آمده و می گوید: وی چند روز دیگر وارد بصره می گردد و تو در آن روز موضوع را از نزدیك بررسی خواهی كرد.

روز سوم حضرت رضا علیه السلام وارد بصره شد و در منزل حسن بن محمد وارد شد.

حسن منزل خود را خالی كرد و در اختیار او قرار داد و خود در مقابل امام قرار گرفت و از اوامر و نواهی او اطاعت می كرد.

فرمود: ای حسن اشخاصی كه در منزل محمد بن فضل بودند با سایر شیعیان ما و جاثلیق نصاری در مجلس حاضر كن.